ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل
خون در دل ما چند کند رنگ تغافل
امروز سواد خط آن لعل که دارد
عینک ز حبابست به چشم قدح مل
بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم
شبنم ته دندان نگرفته ست لب گل
عمریست که گم گشت در این قلزم نیرنگ
از موج و حباب انجمن دور و تسلسل
در عشق جنون خیز پرافشانی کاهی ست
گر کوه شود پای به دامان تغافل
هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است
غافل نروی در خم آن طره و کاکل
از طینت امواج تردد نتوان برد
تا هست نفس فکر محالیست توکل
هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست
مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل
پرواز عروج اثر درد ندارد
بر ناله ببندید برات پر بلبل
همت هوس ترک علایق نپسندد
این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل
بیدل همه جا آینهٔ صورت عجزیم
نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل